loading...
armis
مدیرسایت بازدید : 23 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

بادکنک

بچه همسایه

از یک نفر می پرسند: «چند تا بچه داری؟

چهار تا از انگشتانش را نشان می دهد می گوید: «سه تا»

همه تعجب می کنند و می گویند: «اینها که چهار تاست»

او انگشت کوچکش را نشان می دهد و می گوید: «این بچه همسایه مان است،ولی همیشه خانه ماست»

 

 

 

قصه تکراری

روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید: به به. عجب دمی، عجب پایی!!

کلاغ با خونسردی می گوید: کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.


جنگل

پسری که تا به حال جنگل ندیده بود، با دوستش به جنگل رفت

دوستش به او گفت : اینجا جنگل است

پسر جنگل ندیده گفت : این درخت ها نمی گذارند جنگل را ببینم

مشکل آسانسوری

یک نفر سوار آسانسور می شود، می بیند نوشته اند: ظرفیت :12 نفر

با خودش می گوید :عجب! حالا 11 نفر دیگر را از کجا بیاورم؟

سلمانی

کچلی به سلمانی میرود همه نگاهش می کنند

میگه : چیه ؟ اومدم آب بخورم !!

لامپ سوخته

یک لامپ برق سوخت

صاحبش به آن پماد سوختگی مالید


انگشت

یک روز یک نفر پطروس فداکار را با دهقان فداکار قاطی می کند

انگشت می کند تو چشم راننده ی قطار

امرار معاش و نویسندگی
 
سعید به دوستش محسن: برادرت که به خارج رفته ، از چه راهی امرار معاش می کند؟محسن : از راه نویسندگی.
 
سعید : چه می نویسد؟

محسن : هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرستد.
 
جمله سازی

  معلم : امیر جان ، با حمید یک جمله بساز.

امیر : شما چقدر شبیه همید!


جمله رمزی

حسن پس از شرکت در امتحانات پایان سال ، به همکلاسی اش گفت : ما می خواهیم به مسافرت برویم. لطفا نمره های مرا بپرس و اگر تجدید شده بودم ، به صورت رمزی به من خبر بده. اگر از یک درس تجدید شده بودم ، بگو : سلیم به تو سلام می رساند. اگر هم از دو درس تجدید شدم بگو : سلیم و برادرش سلام می رسانند.

حسن بعد از مدتی نامه ای از همکلاسی اش دریافت کرد که در آن نوشته بود: خانواده سلیم همگی سلام می رسانند!!

امتحان

پزشک : خوب پسرم! حالا باید دندانهایت را امتحان کنم.

پسر بچه : آقای دکتر! امتحان کتبی یا شفاهی؟؟؟

 
پلیس
 
اولی : پدر من با یک حرکت دست می تواند یک کامیون را نگه دارد!

دومی : مگه پدرت چه کاره است؟
 
اولی : پلیس!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مدیرسایت بازدید : 17 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)

شادی

داستان جالب و خواندنی

 

 

 

خداوند ” خــر ” را آفرید! و به او گفت:تو بار خواهی برد؛ از عقل بی بهره خواهی بود؛و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود؛و ۵۰سال عمر خواهی کرد!

 

” خــــر” به خداوند پاسخ داد: حداوندا؛من میخواهم خر باشم؛اما ۵۰سال برای عمرم طولانی است.. عمر مرا ۲۰سال کن.

 

و خداوند آرزوی “خـــر” را براورده کرد.

 

خداوند ” ســـگ” را آفرید! و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی شد؛بهترین و وفادارترین یار انسان..و ۳۰سال عمر خواهی کرد!

 

“ســــــگ” جواب داد: خداوندا! عمر مرا ۱۵سال کن. و خدا آرزوی سگ را هم براورده کرد.

 

خداوند “میـــمون”را آفرید! و به او گفت: تو از این جا به آنجا میپری؛ برای دیگران شکلک در می آوری تا سرگرم شوند؛تو ۲۰سال عمر میکنی!

 

“میــــمون”جواب داد:خداوندا ۲۰سال عمری طولانیست.. مرا ۱۰سال کافی است! و خداوند آرزوی میمون را نیز براورده کرد..

 

و سرانجام!خداوند ” انــــسان” را آفرید!و به او گفت: تو سروریِ همه موجودات زمین را در دست میگیری و بر تمام جهان مسلط میشوی؛ و ۲۰سال عمر میکنی!

 

“انــــــسان” به خداوند گفت: سرورم؛ ۲۰سال برای من خیلی کم است!!

 

آن ۳۰سالی که خر نخواست؛ آن ۱۵سالی که سگ نخواست؛آن ۱۰سالی که میمون نخواست زندگی کند؛ به من بده!! و خدا آرزوی انسان را براورده کرد!

 

از آن زمان تا کنون؛ انسان فقط ۲۰سال مثل انسان زندگی میکند!!

 

و پس از آن ازدواج میکند و ۳۰سال مثل ” خـــر” کار میکند!

 

و پس از آنکه فرزندانش بزرگ شدند- ۱۵سال مثل “ســــگ”از خانه ای که در آن زندگی میکند؛ نگهبانی میکند!!

 

و وقتی پیر شد ۱۰سال مثل “میــــمون” از خانه این پسر به خانه آن دخترش میرود و سعی میکند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند!!

 

 

 

 

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 28
  • بازدید کلی : 428